دو شکمبو

بیست سال می گذرد که من و صادق خان ـ بدون آن که پیمان استراتژیک امضا کرده باشیم ـ  دوستان هم راز و هم کاسه هستیم. یک پسته را دونیم می کنیم. وقتی او گریه کند، من فغان می کشم؛ وقتی من بَغ بزنم، او واویلا می کند. از خنده که نپرسید. تا لبم سفید شود، گپش به داکتر گرده می کشد. خدا ناکرده اگر او یک تبسم کند، لایزرقهقه ام تا منزل پنجم را سوراخ می کند. صادق خان قرنیۀچشمم است و من هم مردمک چشمش. گاهی آن قدر رفیق هم می شویم که طالب و آی. اس. آی را فراموش کنید. تا اکنون هر چه زدیم و کندیم، حتا یک اختلاف کوچک هم در میان مان سبز نشد. ما هردو صفت هایی داریم که در نه در بنی بشر است و نه در بنی اسراییل. عالی ترین صقتی که ما را به هم چسپانده است، این است که ما هردو، پرخور و شکمبو هستیم. برابر هفت گاو قلبه یی می خوریم اما سیر نمی شویم. خداو راستی که سیر نمی شویم: او از دروغ گفتن سیر نمی شود و من از دروغ شنیدن!